آنها چفیه داشتند......
آنها چفیه داشتند…… من چادر دارم
آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند…من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم…
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود…من چادر می پوشم تا از نفَسهای
آلوده دور بمانم…
آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند…من چادر می پوشم تا از
نگاه های حرام پوشیده باشم…
آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند …من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم…
آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند …من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم…
آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند… من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار
خوبی برای آنان باشم…
دل نوشته
با ياد ونام تواي روشناي دل
وقتي آمدم خيال مي كردم كبوترم كه از قفس آزاد شده است دلم عجيب در بند شما بود نفس كشيدن در اين فضا برايم ذكر بود
نشد كه پا بگذارم از در خانه تان ونگویم( فا الله لا تمحو ذكرنا ولا تميت وحينا)
آرزويم اين بود دستم به دامانتان برسد هيهات هيهات كه حتي به در گردي از قدمهايتان نرسيدم نه اينكه شما دريغ كنيد نه به خدا سو گند كه شما خاندان كرامتيد من لا يق نبودم
غرق شدم در قيل قال محو جمال ماندم نرسيدم به بوي سيب
هلا كه قدم هايم رو به پاياني نهاده است ترسم زياد شده از فراغ دوست
بانو به چادر سياهتان ترسم همين بود در تمام اين پنج سال نكند دستم جدا شود بيرون كني مرا از حضور خويش اي استواري پايه هاي عرش
اي دلبر تمام دلدادگي هايم ببين بي تو جدا ميشوم از بودن هاي ناب
نكند جداكني مرا قلب سياه ميشود بدون خاك چادرت بانو
قسم ميدهم تورا به لحظه هاي نگاهت به روي ماه حسين جدانكن مرا ودور مكن مرا از خوبي هاي خود
راست ميگويند وقتي انسان از نعمتي برخوردار است قدر آن را نميداند وقتي نعمت از دست ميرود ارزشش آشكار مي شود واقعا همين گونه است
وقتي اينجا بودم نمیدانستم در چه فضايي نفس مي كشم ولي حلا قلبم چه سخت ميزند باهواي نبودن دراين حضور
سال اول كه سخت حيراني محو باورت نميشود انگار مثل بار اول كه زيارت ميرود انسان
سال دوم شروع درك ناب حضوراست نعمت ها را درك ميكني میفهمي چقدر هوايت را دارند درك میكني كمي درك نعمت ها درك میكني فقط درك
سال سوم شك ميكني به خودت دودل ميشوي نكند نتوانم نشود لايق نيستم اين همه نعمت ومن حس شرمساري ميكني
سال چهارم غرق ميشوي ميفهمي چقدر نمیداني میفهمي دستت چقدر خالي است ميفهمي راه چه طولانيست چقدر سخت است شكل ميگيري اگر قدمت محكم باشد خوب ميشوي اگر خوب راه را يافته باشي دل ميبندي محب ميشوي محب ولي…..
سال پنجم شروع دلتنگيست از اول روز ورود اشک همدمت مي شود شبيه هوا تازه دل داده بودي تازه لذت وصل را چشيده بودي تازه شربت ناب دانستن به جانت نشسته بود تازه غرق شده بودي غرق حضور تازه لحظه هاي ناب را يافته بودي ولي….
هرلحظه كه ميگذرد حس مي كني گوشه ای از دلت را از دست میدهي رنگ میبازي غصه ميخوري ميترسي دلتنگ ميشوي واي چقدر سخت است حال كسي را داري كه محبوبش را از او ميگيرند نه يك دفعه بلكه كم كم
حال دختري را داري كه از مادر جدايش میكنند با زور
حال حال نه اصلا حالي نيست كه بشود وصف كرد حالي نيست كه بتوان در ك كرد0(گويي كه نيشي دور ازاو در استخوانم ميرود )
هرچه تقدير كني پروردگارم بهترين است به تو ميسپارم مثل هميشه
به تومي سپارم اي تمام هست اي تمام عشق
به قلم خانم سیده طیبه عربی/ طلبه پایه سوم سطح3
برنامه هفتگی نیمسال دوم سال تحصیلی 95-96
پیام رهبر انقلاب در پی حادثه دردناک آتش سوزی و فروریختن ساختمانی در مرکز تهران
بسمه تعالی
حادثه ی دردناک آتش سوزی و فروریختگی ساختمان در مرکز شهر مایه اندوه و تاسف و نگرانی عمیق اینجانب است.
شهامت و فداکاری آتش نشانانی که در عملیات نجات مردم، خود دچار حادثه ی خطیر شده و در حال فداکاری متعهدانه به امتحانی دشوار گرفتار آمده اند، دل را از تحسین و تمجید و نیز از نگرانی و اندوه، آکنده میسازد.
در حال حاضر همه ی تلاش ها باید برای نجات جان گرفتار شدگان جهت دهی شود. رسیدگی به علل حادثه مساله ی بعدی است.
از همه مسئولان می خواهم همانگونه که در این چند ساعت، تلاش کرده اند کار مجاهدانه ی خود را ادامه دهند و وظیفه فوری را بر هر حرف و حدیثی مقدم بدارند.
خداوند کمک فرماید انشاء الله.
سید علی خامنه ای
30 دی 95
وظایف منتظران در بیان حاج اسماعیل دولابی
مرحوم حاج اسماعیل دولابی از علمای برجسته و از بزرگان اهل معرفت، درخصوص انتظار فرج تمثیل زیبائی دارند که نقل آن آموزنده است.
پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت اینجا را مرتب کنید تا من برگردم.
خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد میدید کی چه کار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند …
مرحوم حاج اسماعیل دولابی از علمای برجسته و از بزرگان اهل معرفت، درخصوص انتظار فرج تمثیل زیبائی دارند که نقل آن آموزنده است.
آن مرحوم می فرمایند:پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت اینجا را مرتب کنید تا من برگردم.
خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد میدید کی چه کار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند …
یکی از بچهها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.
یکی از بچهها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند.
یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا،بیا ببین این نمیگذارد، مرتب کنیم.
اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همهجا را. میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد. هی نگاه میکرد سمت پرده
و میخندید. دلش هم تنگ نمیشد. میدانست که آقاش همین جاست. توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم،
آن بچه شرور همه جا را هی میریخت به هم، هی میدید این خوشحال است، ناراحت نمیشود. وقتی همه جا را ریخت به هم، آن وقت آقا آمد.
ما که خنگ بودیم، گریه و زاری کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد. او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد.
زرنگ باش. خنگ نباش. گیج نباش. شرور که نیستی الحمدلله. گیج و خنگ هم نباش.
نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن. خانه را مرتب کن، تا آقا بیاید.