این همه بی نماز هست!
13 خرداد 1392
می خواست به جبهه برگردد، به او گفتم:
پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کرده ای، بگذار آنهایی بروند جبهه که نرفته اند
چیزی نگفت و ساکت گوشه ای نشست …
وقت نماز که شد، جانمازم را انداختم که نماز بخوانم، آمد و جانمازم را جمع کرد …
خواستم به او اعتراض کنم که گفت:
این همه بی نماز هست! اجازه دهید کمی هم بی نمازها، نماز بخوانند
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم خیلی زیبا، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی مرا داد.