*بهای بهـــانه
زندگی کردن در این دنیا بهانه های زیادی می خواهد. اینکه بتوانیم روزهایمان را با یک انگیزه شروع کنیم و ادامه دهیم. مطمئنم همه مان داریم با هزار و یک بهانه زندگی می کنیم. اصلا همین بهانه هاست که آدم ها را تقسیم بندی می کند و هرکدام را در یک دسته می گنجاند. نمی گویم هر آدمی الّا و لابد یک و تنها یک بهانه برای زنده ماندن و زندگی کردن دارد. نه. هر آدمی به قدر وجوه وجودی اش یک عالمه بها می دهد برای به دست آوردن بهانه هایی که بتواند با آنها روز را به شب برساند و شب را به روز. بهانه هایی که باید یک عمر تازه نگهشان دارد تا روزی که دیگر وقتش است که هرآنچه دارد و ندارد را بگذارد و برود. پس گفتم هر آدمی هزار و یک بهانه برای زندگی دارد اما… اما از میان این هزار و یکی، یکیشان از همه محوری تر است. یکیشان هست که فرد را به همه می شناساند.
برای نمونه می گویم آدم های متدیّن بهانه ی زندگی شان خداست و لاغیر. آنها زندگی می کنند به این بهانه که: خدا ما را آفریده و به این دنیای وانفسا فرستاده تا ببیند چند مرده حلاجیم و چقدر می توانیم بارهای دنیایش را به دوش بکشیم. زندگی این آدم ها خدامحور است و دیگر بهانه هایشان هم خودآگاه یا ناخودآگاه از همین بهانه نشأت می گیرد. آنها محبت می کنند به خاطر خدا، تحصیل می کنند به خاطر خدا، ازدواج می کنند به خاطر خدا… و می میرند به خاطر خدا.
یک دسته ی دیگر از آدم ها هستند که یک فرآیند یا بهتر بگویم یک کار انسان مدارانه را مبنا و بهانه ی زندگی شان قرار می دهند؛ مثلا تحصیل در یک رشته ی خاص که آن رشته ی تحصیلی منجر شود به آشنایی او با انسان های خاص. شرکت در جلسات خاص و بالاخره شناخته شدن به عنوان آدمی خاص. یک دسته ی دیگر هم هستند که آدم ها بهانه ی زنده ماندن و زندگی کردنشان می شوند.
بچه ای که بهانه ی زندگی اش پدر و مادرش اند و به خاطر آنها از همان اول صبح صبحانه می خورد، مدرسه/ دانشگاه می رود، درس می خواند، می خندد، می گرید و حتی در خیلی از موارد ازدواج می کند تا پدرو مادر او را در رخت عروسی/ دامادی ببینند و خیالشان از بابت او راحت شود… بگذریم که ته بهانه ی همه ی آدم ها برای زندگی مفاهیمی است که اتفاقا همین مفاهیم آنها را می کشاند به سمت مصادیق انسانی یا خدایی …
حالا فرض کنیم بهانه ی مرکزی از بین برود، کمرنگ شود و گاهی به بی رحمانه ترین وضع از آدم گرفته شود. چه می ماند؟ بهانه ای که دنیا را برای فرد جایی برای زندگی، جایی برای ماندن کرده بود، به یک باره ناپدید می شود و او را تنها، در سکوتی مرگبار یا دست کم رخوت انگیز فرو می برد.
چه می ماند از آدم؟ مگر تا کی می تواند برای زندگی اش و پیدا کردن بهانه های جدیدِ جایگزین بجنگد و بجنگد؟ تازه وضعیت وقتی بحرانی تر می شود که بهانه ی از دست رفته، مرتبه ی وجودی اش بالاتر باشد. به عبارت دیگر هرچه درجه ی وجودی بهانه ی گم شده یا از دست رفته یا کمرنگ شده بالاتر باشد، میزان تحلیل رفتن روح آدم هم بیشتر می شود. اینجاست که مثلا یک شاعر* که بهانه ی زندگی اش عشق بوده و بس، به صراحت می گوید: عشق را از من بگیرید، چه می ماند به جز یک گور بزرگ، برای دفن کردن همه ی ما…
و در آخر معتقدم حضرت حق گاهی تمام بهانه های ما را با دست های خودش از میان بر می دارد تا ببیند آیا بهانه اش را می گیریم …!
پ.ن 1: اینجا اصلا نمی خواهم حرفی بزنم از انعطاف پذیری روح انسان و اینکه به حکم انسان بودنش، خود را با شرایط وفق می دهد و برای خود بهانه های جدید دست و پا می کند. بهانه اگر بهانه باشد، در معنایی شبیه به اعتقاد، با از بین رفتنش وجود آدم خلع سلاح و با مفهوم واقعی خلاء روبرو می شود.
پ.ن 2: هر کسی مختار است به جای بهانه از کلمات متفاوت دیگری استفاده کند. بهانه را من، به دلیل بهانه بودنش دوست دارم …
به قلم: ف. اسلامی