نامه ای از استاد مطهری به فرزندش
فرزند عزیزم و نور چشم مکرم
از خداوند متعال سلامت و موفقیت و حسن عاقبت تو را مسئلت دارم
فرزند عزیزم”
در انتخاب دوست و رفیق فوق العاده دقیق باش که مار خوش خط و خال فراوان است
حد الامکان از تلاوت روزی یک حزب که فقط پنج دقیقه طول میکشد مضایقه نکن وثوابش را هدیه روح مبارک رسول اکرم بنما که
موجب برکت عمر و موفقیت است انشاالله
لازم به یاداوری نیست که در انجام فرایض نهایت دقت را داشته باش
فرزند عزیزم میگویند”
مرد خردمند هنر پیشه را عمر دو بایست در این ره به کار
تا به یکی تجربه اموختن با دیگری تجربه بردن به کار
بعضی افراد ان چنان زیرک و باهوش که گویی دوباره به دنیا امده اند
ولی بعضی افراد چنانند که با چند بار به دنیا امدن هم تجربه نمیاموزند
من امیدوارم و از خداوند مسئلت دارم که تو و فرزندانم از گروه اول باشید.
همین الان توی قلبت نیت کن
بسم رب الشهداء والصدیقین
مقام معظم رهبری (مد ظله العالی) : زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از خود شهادت نیست.
ایستاده بودیم جوانی آمد جلو.
فقط تو نیت کن ،شهداء خودشان مدد می کنند.
ابوالفضل سپهر در میان شهدای گمنام در قطعه 44 بهشت زهرا دفن شده است
و ما حیران نمیدانستیم گریه کنیم یاخوشحال باشیم .
شاه کلید
نقل است جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت: سه قفل در زندگیام وجود دارد و سه کلید از شما میخواهم!
قفل اول این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم، قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
شیخ نخودکی فرمود: برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. و برای قفل سوم هم نمازت را اول وقت بخوان!
جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟!
شیخ نخودکی فرمود: نماز اول وقت «شاه کلید» است.
این همه بی نماز هست!
می خواست به جبهه برگردد، به او گفتم:
پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کرده ای، بگذار آنهایی بروند جبهه که نرفته اند
چیزی نگفت و ساکت گوشه ای نشست …
وقت نماز که شد، جانمازم را انداختم که نماز بخوانم، آمد و جانمازم را جمع کرد …
خواستم به او اعتراض کنم که گفت:
این همه بی نماز هست! اجازه دهید کمی هم بی نمازها، نماز بخوانند
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم خیلی زیبا، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی مرا داد.
چرا رابطه ما با خدا و کتابش باید اینگونه باشد
مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد … فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.
مدتی بعد، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند: این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. سپس بدون این که پاکت را باز کنند، آن را در کیسه ی مخملی قرار دادند … هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره درکیسه می گذاشتند … و با هر نامه ای که پدرشان میفرستاد همین کار را می کردند.
سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید: مادرت کجاست؟ پسر گفت: سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.
پدر گفت: چرا؟ مگر نامه ی اول مرا باز نکردید؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت: نه باز نکردیم. پدر پرسید: برادرت کجاست؟ پسر گفت: بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت . پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از اوخواستم از دوستان ناباب دوری گزیند، نخواندید؟ پسر گفت:نه… مرد گفت: خواهرت کجاست؟ پسر گفت: با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم زندگی خوبی با او ندارد. پدر با تأثر گفت: او هم نامه ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم؟ پسر گفت: نه …
به حال آن خانواده فکر کردم و اینکه چگونه از هم پاشید، سپس چشمم به قــرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من …!
رفتار من با كلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را می بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است. از خدا طلب بخشش و عفو کردم و قرآن را برداشتم و تصمیم گرفتم که دیگر از او جدا نشوم.
نویسنده: ناشناس