به خاطر دل بزرگترها
زمینه ی آبی فیروزه ای ساده و حاشیه ی مربع مربع با رنگ های زنده و پرملاط دارد. دم در فروشگاه، سه گوش آویزان شده. می خواهم از عرض خیابان عبور کنم اما ماشین ها توی هم گره کور خورده اند و رد شدن از بینشان کار حضرت فیل است. مطمئنا تلاش برای باز کردن این یکی گره به عهده ام نیست و باید راهی پیدا کنم تا بتوانم از خیابان رد شوم. نگاهی به پیاده رو می اندازم و نمی دانم چه می شود که زمینه ی آبی فیروزه ای روسری، دستی دستی خودش را در چشم هایم فرو می کند. دستم را جلو می برم تا جنسش را مزه مزه کند. آن قدر رنگ و روی روسری هوش از سرم پرانده که لحاظ جنس در کنار آن همه رنگ به نظرم کار ابلهانه ای می آید. از آقای فروشنده می خواهم روسری را برایم بیاورد. جایی میان باز کردن و باز نکردن آن، تند می گویم همین را می برم.
فروشنده دارد روسری را داخل نایلون می گذارد که خانم میانسالی وارد می شود. هوا خوب و بهاری است و خانم میانسال شال کلفت و لاشه دار کرم رنگی دور دهانش پیچیده و دستکش های زمختی دست کرده است. ابروهای کم پشتش که تمایل زیادی به فاصله گرفتن از هم دارند و چشم هایش، بله چشم هایش، عجیب به آدم می گویند من غم دارم. من تنها و خسته ام و حالم از این زندگی بد است. ذهنم پُر از احتمال هایی که هیچ به من مربوط نیستند، می شود؛ شاید بچه هایش را با خون دل بزرگ کرده و بعد که بزرگ شده اند هوس خارج رفتن به سرشان زده و رفته اند و چند ماه یک بار هم به خیال خام جبران زحمت های مامان برایش دلار می فرستند. شاید اصلا بچه دار نشده و خانه اش هیچ وقت هیاهوی وجود بچه ها را تجربه نکرده است. شاید همسری که عاشقانه یک عمر در کنارش، با یک دنیا شور و شر، روز را به شب رسانده و شب را به روز، برای همیشه رفته و تنهایش گذاشته و او هنوز سوگوار نبودنش است. شاید هم هیچ کدام از اینها نیست. شاید دنیا و ما فیـها دلش را زده اند و دیگر نای دست و پنجه نرم کردن با زندگی را ندارد. شاید…
می رود خودش را بین روسری های آویزان شده ی داخل مغازه گم می کند و هر از گاهی بی رمق می پرسد: «چند؟» می روم کنارش می ایستم و در مورد سوژه های انتخابی اش نظر می دهم، بی آنکه نظرم را خواسته باشد. شاید توی دلش خواسته بود کسی باشد تا برای رنگ لباس هایش نظر بدهد، و حالا این نقش را من بر عهده گرفته بودم.
دستش می رود روی یک روسری سبز آبی که بستر رنگش قهوه ای است و طرح بته سرکج قشنگی دارد. از فروشنده می خواهم روسری داخل کیسه را دربیاورد. به خانم میانسال می گویم: «به نظرتون این روسری برای یه مامان مناسب تره یا اون یکی؟» همین سوال کافی است تا نیرویی برای باز کردن ابروهایش به او تزریق شود و چشم هایش برق بزنند و همین، کافی است برای آن که سرمای درونش را کمتر احساس کند و شال بسته شده دور دهانش را شُل کند و دستکش های زمستانی اش را دربیاورد و شروع کند به همراهی کردن حتی با یک غریبه. صدایش را با چند تا تک سرفه صاف می کند و می گوید: «خب بستگی به سلیقه ی اون مامان داره و اینکه اون مامان چادریه یا مانتویی و می خواد کجا این روسری رو سر کنه». راهنمایی اش می کنم. کمی فکر می کند، جنس هاشان را مقایسه می کند و سر آخر می گوید: «این بته سرکجه مجلسی تر و سنگین تره. اما خودتون می دونید دیگه». دلم دارد از شادی می ترکد. دستم را می برم می چسبانم به بازوش و رو به فروشنده می گویم: «به احترام نظر یه مامان برای یه مامان دیگه، همینو می برم». نگاهم را که می چرخانم سمتش می بینم لبخند غریبی توی چشم هایش حک شده است.
تشکر می کنم و از فروشگاه بیرون می زنم. گره ماشین ها باز شده است. حالا می توانم خاطرجمع بروم آن طرف خیابان و به این فکر کنم که روسری بته سرکج سبزآبی چقدر به مامان می آید.
+ شاید لازم است گاهی به خاطر غریبه هایی که ممکن است فقط یک بار در زندگی ببینیمشان، از خواسته های دلمان کوتاه بیاییم.
+ پ.ن از مدیر وبلاگ: و من هم اضافه می کنم شاید لازم است گاهی به احترام بزرگترها، از خواسته های دلمان کوتاه بیاییم. سال نو در راه است حواسمان به آنها بیشتر باشد.
“اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكُم مِّن ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفًا وَشَيْبَةً يَخْلُقُ مَا يَشَاء وَهُوَ الْعَلِيمُ الْقَدِيرُ”
روم/54
خدا آن كسى است كه شما را از ناتوانى آفريد، و از پس ناتوانى نيرو داد، و از پس نيرو دوباره ناتوانى و پيرى آورد، هر چه بخواهد خلق مى كند، و او داناى توانا است
به قلم: ف.اسلامی