قسمتی از دلنوشته های شهیده صدیقه رودباری
«صدای بچه ها از کوچه منو یاد بچگی و بازی ها و دنیای بی خیالی می اندازه
آها صدای بچه ها که هوار لیله بازی کردنشون به آسمان رفته.
احساس می کنم نمی خواهم جای اونها باشم، چون حوصله ی بی خود فکر کردن را ندارم.
اما کمی به حال و آینده ی کشور و وضع ملتم نگاه می کنم، می بینم روزهای سختی در پیش داریم، روزهایی که شاید همش خون و خون و خون باشد، همش شکست های آغاز پیروزی باشه، آره به خاطر این مسئله که نمی خوام جای بچه های توی کوچه باشم، چون خودم توی خاک و خل بزرگ شدم و معنی بیهوده بودن را می دونم.
روز های بچگی و جداً چه روزهایی بود، روزهای خواب و غفلت و در سایه ی شوم دیوها استراحت کردن، به راستی چه روزهایی بود.
از صبح تا ظهر و از ظهر تا شب و از شب تا صبح در آرزوی های خام بودن و دوباره تکرار مکررات.
آسمان رنگ خیلی آشنایی به خود گرفته، رنگ غروبهای تابستون های قشنگ که بوی عطر گل توی فضای خونه می پیچید و مادر چای دم میکرد …
می دونم می تونم دوباره آن روزها را داشته باشم، اما نمی خوام.
من باید برم قدم توی یک دنیایی که همش عشق و امید باشد، آره یک همچین دنیایی ایده آل منه، نمی دونم بهش می رسم یا نه.
می خوام به گرد پای مطهری و خمینی برسم، می خوام صورتم از دویدن این راه سرخ و نفسهام در این راه تموم بشه، می خوام گرد پای خمینی بدنم را بپوشاند و جای پای اونو ببینم، می خوام قلم او را به دست بگیرم و دنباله ی راهش را بروم، می خوام ….
آره اینها آرزوهای خام نیست، ای کسی که داری نوشته منو میخونی، اینه هدف و زندگی منه و به خاطر همین هدفو زندگی که نمی خوام بچه باشم، نمی خوام گرگم به هوا بازی کنم،
می خوام راه برم، مطمئنم که خدا کمک می کنه چون خدای خمینی بزرگ و خوبه، مهربونه و بخشنده، من می خوام که به دستای رهبرم بوسه بزنم و قدرت متجلی را در او ببینم که خدا فرموده:
“هرگاه می خواهی به من فکر کنی، به عظمت مخلوقاتم بنگر.”
منبع: زنان شهیـــــــــد
+ طلبه زینبیه 3 : آری او به دنیای ایده آل خود رسید؛ اما ما چه! غرق در دنیای بچه گی ها و غافل از زندگی روزمره و تکراری. او نمی خواست در این دنیا غرق شود اما ما غرقیم و مشغول گرگم به هواهای زودگذر.
یادش گرامی و راهش پُر رهرو باد