وسیله آزمایش
29 تیر 1392
شال سفید نماز را می چسبانم به صورتم تا آب وضو را نیمه خشک کند و بلافاصله می اندازمش روی سرم. دارم به سکوت صبح، گوش می دهم و صدای باد پنکه اتاق. گیره کوچکِ سفید رنگِ کنار جانماز را برمی دارم، مثل همیشه نگاهش می کنم. شال را روی سرم تکان می دهم تا از منظم بودنش مطمئن شوم. بعد دو طرفش را زیر گلویم به هم نزدیک می کنم و گیره را باز می کنم تا بتواند این طرف را به آن طرف الصاق کند. بلند می شوم. تای چادر نماز سفید گلدارم را آرام آرام باز می کنم و می اندازمش روی سرم. اذان می گویم و الله اکبرِ نیت را. صدای گریه بچه شیرخواره همسایه بلند می شود. تازه از خواب بیدار شده. اهدنا الصراط المستقیم را که می گویم دیگر دست و پایم را گم می کنم. بچه دارد گریه می کند و نمی دانم چرا مادرش به فریادش نمی رسد. دلشوره می گیرم. صدای بچه هر لحظه بلندتر می شود. انگار مثلا ترسیده باشد یا احساس بی پناهی کرده باشد و گریه را ساز کرده باشد تا بی پناهی اش را به کلمه که نه، به صوت بکشد. هی به خودم نهیب می زنم که وسط نمازی و باید شش دانگ حواست جمع و جور باشد. ولی بی فایده است. نهیب هایم این بار بی اثر باقی می مانند و درجا خشک می شوند. ناخودآگاه نمازم را تندتر می کنم. نمی فهمم چه می گویم. نمی دانم چرا فکر می کنم اگر زودتر نمازم تمام شود می توانم به داد این طفل معصوم برسم.
به تشهد که می رسم اشکم بی اختیار چکه می کند روی چادر و خودش را لابلای تار و پود آن گم و گور می کند. السلام علیکم و رحمة الله و برکاته… گریه بچه تبدیل به نفس نفس می شود و در میان قربان صدقه های مادرش رنگ می بازد. بلند می گویم: عزیز دلم و دیگر نمی فهمم این همه اشک درجا برای چه به چشم هایم هجوم می آورند و خودم متعجب می نشینم به تماشای خودم. منی که نه بچه را دیده بودم و نه حتی مادرش را، چرا این همه دل نگران چند لحظه گریه هایش شده بودم؟
هوا دارد روشن می شود. قامت می بندم برای یک نماز آرام و در حد توانم، باتوجه. یادم می افتد به جمله ای که همین چند وقت پیش نوشتم: اگر روزی مادر شوم یا خودم دیوانه می شوم یا طفل معصوم از همه جا بی خبر را دیوانه می کنم!
+ و بدانید اموال و اولاد شما وسیله آزمایش اند. (سوره انفال/ آیه 28)
به قلم: ف.اسلامی