تصحیح برگه امتحان ما
برگه ی امتحانی دخترها را تصحیح می کنم و حرص می خورم. تصحیح می کنم و با برگه هاشان دعوا می کنم. تصحیح می کنم و هرازگاهی یک بغض کوچک لعنتی ته ته های گلویم اذیتم می کند. مطالبی را که هزار بار به هر بهانه ای توی کلاس تکرار کرده ام و همه شان هم سر تکان داده اند که یعنی فهمیده اند و حتی غر هم زده اند که “خانوم چرا اینقدر تکرار می کنید ما که خنگ نیستیم” را نتوانسته اند بنویسند.
بعضیشان که اصلا ننوشته اند و به جای جواب سوال برایم شکلک غمگین کشیده اند. بعضیشان هم پرت و پلا تحویلم داده اند. بعضی هم یک نوشته ی بلند بالا تقریر کرده اند که نتوانسته اند درس بخوانند به دلایل مألوف خاص دانش آموزی!
این وسط، سه چهار نفرند که سوال ها را خوب جواب داده اند و نه بهانه ای آورده و نه شکلکی کشیده اند و نه پرت و پلا تحویلم داده اند. همان سه چهار نفری که همیشه خوب بوده و من را با فهمشان شگفت زده کرده اند. به برگه های امتحانی این سه چهار نفر لبخند می زنم، قربان صدقه شان می روم و دورادور دلم ضعف می رود برای فهم درستشان. برگه های امتحانی اینها را همیشه اول می گذارم تا روحیه ی خودم را برای مواجهه با آن امر اجتناب ناپذیر یعنی تصحیح اوراقی که درست دست می گذارند روی اعصاب آدم، تقویت کنم.
هرچند قیاس انسان با خدا قیاس مع الفارق است اما فکر می کنم خدا هم همین طور است. چقدر حرص می خورد وقت هایی که ما به آنچه که خودش یادمان داده عمل نمی کنیم. یا خودمان را به کوچه ی علی چپ می زنیم و بعدتر می افتیم به معذرت خواهی و سر دادن گریه و آوردن بهانه های تکراری که فکر می کنم خدا را عجیب به شگفت می آورد و یا کارهایی می کنیم که مفت و مسلم آموخته هامان را نقض اساسی می کند و خط بطلان پُر و پیمانی روی همه شان می کشد.
شاید/ حتما خدا هم آن خوب خوب ها را می گذارد اول صف و هی بهشان لبخند می زند و هی لوسشان می کند و هی برایشان تقدیرنامه و نوبل و لوح سپاس می فرستد و باقی را بعد از آنها می گذارد تا کمتر از دستشان حرص بخورد.
چقدر خدا را ناراحت کرده ام.
به قلم: ف. اسلامی