حلول ماه ضیافت الهی ...
به نام خدای مهربان
ساعتی از نیمه شب گذشته، صدای پای رمضان را می شنوم؛ چشمانم را می بندم و تنها به او فکر می کنم.
قلبم را خالی از هر چه غیر اوست می کنم تا بشنوم.
رمضان نزدیک است … زمانه! رمضان سال پیش را به یاد داری؟
که بودی؟ باید چه می بودی؟ چه شدی؟
و اینک رمضان آمد. زمانه تو بگو با زمانه سال پیش چه تفاوت داری؟ که شاید قلبت صاف تر بود و اینک نیست.
پس چرا اینگونه ای؟!!
در وجودم تلاطم و طوفانی است، طوفانی که ابتدا خود را غرق می کنم. صدای فرو ریختن وجود خود را در زمانی که چشم بر هم می گذارم، می شنوم؛ که کم کم آوار می شوم … آوار!
و من- ای خدای من- آن بنده تو هستم که چون او را فرمان به دعا دادی، گفت: لبیک … لبیک
اینک منم زمانه_ ای پروردگار من_ که در پیشگاهت به خاک افتاده است. منم که بار خطاها پشتم را گران، و گناهان قلبم را سیاه کرده و از سر نادانی تو را عصیان نموده ام.
من اینک که در آوار به سر می برم در میان باتلاق خرابه های خود دستم را بلند کرده ام که بند بند و تار و پود وجودم تو را تمنّا دارند.
آنچه نگذاشته تاکنون دست به قلم بگیرم ناامیدی از خود وجودم بود …
الهی فصلّ علی محمد و آله_ اکنون که از سر حقیقت به تو روی آورده ام از من روی برمگردان!
من تو را می خواهم … اکنون!
در زمانی که شکستن بغضی گلویم را خفه کرده است.
خدای من- من آوارم، آواری که دیگر در خود نیازی بر شکوه نمی بیند، بر خواهشی از دنیا …
خدای من امشب از من روی بر مگردان، که خاکستر می شوم.
من خسته ام خسته تر از همیشه، دلم تنها و تنها برای تو تنگ است.
من آوارم خدایا! از من روی مگردان.
به قلم: زینب.ر (زمانه)