هر روزی که میگذرد مقداری از تو کاسته میشود
از حسین بن علی (علیه السلام) منقول است که فرمودند:
«یَابنَ آدَم اِنَّمَا اَنتَ ایّامٌ کُلَّمَا مَضی یَومٌ ذَهَبَ بَعضُکَ»، ای انسان! ای فرزند آدم! تو روزگار هستی؛
«اِنَّمَا اَنتَ ایّامٌ»، تو خودت روزگار هستی، تو ایّام و روزها هستی، هر روزی که میگذرد مقداری از تو کاسته میشود. این طور نیست که تو ثابت باشی و روزگار بگذرد، تو ساکن باشی و او گذرا باشد. هر روز که میگذرد مقداری از ما نیز میگذرد و از ما کاسته میشود، هر ماه و سالی که میگذرد یک ماه و سال نیز از ما کاسته میشود؛ یعنی هر روز و ماه و سالی که میگذرد، به همان میزان سرمایه و هستی انسان که عمر او است نیز خواهد گذشت. با گذشت روز و ماه و سال هستی ما هم میگذرد.
یک سال دیگر گذشت، امّا آیا با سپری شدن این زمان من هنوز وجود دارم؟ خیر! همه هستی من وجود ندارد؛ با گذشت این سال بخشی از هستی من نیز گذشته است. لذا خوب است انسان نسبت به آنچه از او گذشت و از سرمایه و هستیاش کاسته شده متنبّه و متذکّر شود است. خوب است همان طور که نسبت به امور مادّیاش فکر میکند نسبت به عمر و هستیاش نیز فکر کند تا ببیند این سرمایه را در چه راهی مصرف کرده است.
آیا سزاوار نیست که انسان هنگامی که لحظات آخر سالش فرا میرسد اینطور فکر کند؟ یک سال بر ما گذشت! به عبارت دیگر بخشی از هستی ما رفت و هیچگاه به ما برنخواهد گشت مگر در روز قیامت که این قطعه از هستی ما آنگاه به ما باز میگردد که نموداری از کردار گذشتهمان در این سال را به ما نشان میدهد.
خوب است انسان بنشیند و در این باب فکر کند در سالی که گذشت و به اتمام رسید چه کردم؟ آیا به یاد خدا بودم؟ آیا او را ستایش کردم؟ آیا گرفتاری برادر مؤمنم را رفع کردم؟ آیا حاجتی از او برآورده کردم؟ آیا در غیابش مراقب بودم تا حیثیّتش را حفظ کنم؟ آیا در این سال به وظایف برادری و اسلامی خود نسبت به دوستانی که از دست دادم عمل کردم؟ آیا حال بستگان آنها را جویا شدم؟ ولو اینکه به حسب ظاهر از آنها دلجویی کنم؟
امیدوارم خداوند به ما توفیق عنایت کند تا از گذشتههای خود نسبت به آیندهمان عبرت بگیریم!
حاج آقا مجتبی تهرانی
موضوع مرتبط:
به بهانه روز درختکاری
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز به بهانه روز درختکاری به یاد ارسالی در سال گذشته چنین روزهایی افتادم.
روز درختکاری و درخت طلبه جمله ای نظرم را جلب کرد:
“در این راه صبور باشیم تا حاصل و ثمره اش نمایان شود.”
هر یک از ما در زمان تبلیغ با مشکلاتی مواجه هستیم. یکی از مشکلات وجود افرادی که به هیچ وجه حاضر به پذیرفتن حق نیستند و حتی دیگران را نیز به مسیر باطل دعوت می کنند. همان هایی که مصداق:
“إِنَّ الَّذينَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظيمٌ” بقره / 6و7.
هستند. اگر در مقابل چنین افرادی از کوره در رویم که دیگر حاصل تلاش خود را نمی بینیم! یک باغبان اگر به پای درختی که بر زمین می نشاند صبوری نکند و اگر به آن نرسد که درخت به بار نمی نشیند!
یکی از خصوصیات بسیار بارز که در روش تبلیغ مطرح است، مسئله صبر و استقامت است. همیشه در ابتدای هر سخنرانی آیه ألم نشرح لک صدرک را بر زبان جاری می کنیم؛ و از خدا می خواهیم نه تنها به ما وسعت فکر و علم و سخن دهد بلکه از او طلب صبر و استقامت را در این راه داریم.
شرح صدر در حقیقت نقطه مقابل ضیق صدر است. یعنی وقتی با رفتار مغرضانه ای مواجه می شویم، سینه ما تنگ می شود. پس از خدا می خواهیم به ما شرح صدر دهد.
چه خوب که وقتی در فضای مجازی هم فعالیت می کنیم پیش از شروع ألم نشرح لک صدرک … را حتما بر زبان جاری سازیم.
اگر بخواهیم در یک جمله کوتاه سعه صدر را تعریف کنیم، باید بگوییم: ظرفیت روحی بالایی که در تحوّلات، شادی ها، غم ها و نگرانی ها موجب واکنش معتدل و آرام می شود.
در برخورد با افرادی که نام بردم هنگام مناظره، بهترین روش، جدال احسن است و اگر استهزاء نمودند، زیباترین و مشروع ترین روش، سکوت است.
به قلم اجاقی گرایش تفسیر
میلاد حضرت زینب(س) در دارالعلوم زینبیه
به خاطر دل بزرگترها
زمینه ی آبی فیروزه ای ساده و حاشیه ی مربع مربع با رنگ های زنده و پرملاط دارد. دم در فروشگاه، سه گوش آویزان شده. می خواهم از عرض خیابان عبور کنم اما ماشین ها توی هم گره کور خورده اند و رد شدن از بینشان کار حضرت فیل است. مطمئنا تلاش برای باز کردن این یکی گره به عهده ام نیست و باید راهی پیدا کنم تا بتوانم از خیابان رد شوم. نگاهی به پیاده رو می اندازم و نمی دانم چه می شود که زمینه ی آبی فیروزه ای روسری، دستی دستی خودش را در چشم هایم فرو می کند. دستم را جلو می برم تا جنسش را مزه مزه کند. آن قدر رنگ و روی روسری هوش از سرم پرانده که لحاظ جنس در کنار آن همه رنگ به نظرم کار ابلهانه ای می آید. از آقای فروشنده می خواهم روسری را برایم بیاورد. جایی میان باز کردن و باز نکردن آن، تند می گویم همین را می برم.
فروشنده دارد روسری را داخل نایلون می گذارد که خانم میانسالی وارد می شود. هوا خوب و بهاری است و خانم میانسال شال کلفت و لاشه دار کرم رنگی دور دهانش پیچیده و دستکش های زمختی دست کرده است. ابروهای کم پشتش که تمایل زیادی به فاصله گرفتن از هم دارند و چشم هایش، بله چشم هایش، عجیب به آدم می گویند من غم دارم. من تنها و خسته ام و حالم از این زندگی بد است. ذهنم پُر از احتمال هایی که هیچ به من مربوط نیستند، می شود؛ شاید بچه هایش را با خون دل بزرگ کرده و بعد که بزرگ شده اند هوس خارج رفتن به سرشان زده و رفته اند و چند ماه یک بار هم به خیال خام جبران زحمت های مامان برایش دلار می فرستند. شاید اصلا بچه دار نشده و خانه اش هیچ وقت هیاهوی وجود بچه ها را تجربه نکرده است. شاید همسری که عاشقانه یک عمر در کنارش، با یک دنیا شور و شر، روز را به شب رسانده و شب را به روز، برای همیشه رفته و تنهایش گذاشته و او هنوز سوگوار نبودنش است. شاید هم هیچ کدام از اینها نیست. شاید دنیا و ما فیـها دلش را زده اند و دیگر نای دست و پنجه نرم کردن با زندگی را ندارد. شاید…
می رود خودش را بین روسری های آویزان شده ی داخل مغازه گم می کند و هر از گاهی بی رمق می پرسد: «چند؟» می روم کنارش می ایستم و در مورد سوژه های انتخابی اش نظر می دهم، بی آنکه نظرم را خواسته باشد. شاید توی دلش خواسته بود کسی باشد تا برای رنگ لباس هایش نظر بدهد، و حالا این نقش را من بر عهده گرفته بودم.
دستش می رود روی یک روسری سبز آبی که بستر رنگش قهوه ای است و طرح بته سرکج قشنگی دارد. از فروشنده می خواهم روسری داخل کیسه را دربیاورد. به خانم میانسال می گویم: «به نظرتون این روسری برای یه مامان مناسب تره یا اون یکی؟» همین سوال کافی است تا نیرویی برای باز کردن ابروهایش به او تزریق شود و چشم هایش برق بزنند و همین، کافی است برای آن که سرمای درونش را کمتر احساس کند و شال بسته شده دور دهانش را شُل کند و دستکش های زمستانی اش را دربیاورد و شروع کند به همراهی کردن حتی با یک غریبه. صدایش را با چند تا تک سرفه صاف می کند و می گوید: «خب بستگی به سلیقه ی اون مامان داره و اینکه اون مامان چادریه یا مانتویی و می خواد کجا این روسری رو سر کنه». راهنمایی اش می کنم. کمی فکر می کند، جنس هاشان را مقایسه می کند و سر آخر می گوید: «این بته سرکجه مجلسی تر و سنگین تره. اما خودتون می دونید دیگه». دلم دارد از شادی می ترکد. دستم را می برم می چسبانم به بازوش و رو به فروشنده می گویم: «به احترام نظر یه مامان برای یه مامان دیگه، همینو می برم». نگاهم را که می چرخانم سمتش می بینم لبخند غریبی توی چشم هایش حک شده است.
تشکر می کنم و از فروشگاه بیرون می زنم. گره ماشین ها باز شده است. حالا می توانم خاطرجمع بروم آن طرف خیابان و به این فکر کنم که روسری بته سرکج سبزآبی چقدر به مامان می آید.
+ شاید لازم است گاهی به خاطر غریبه هایی که ممکن است فقط یک بار در زندگی ببینیمشان، از خواسته های دلمان کوتاه بیاییم.
+ پ.ن از مدیر وبلاگ: و من هم اضافه می کنم شاید لازم است گاهی به احترام بزرگترها، از خواسته های دلمان کوتاه بیاییم. سال نو در راه است حواسمان به آنها بیشتر باشد.
“اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكُم مِّن ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفًا وَشَيْبَةً يَخْلُقُ مَا يَشَاء وَهُوَ الْعَلِيمُ الْقَدِيرُ”
روم/54
خدا آن كسى است كه شما را از ناتوانى آفريد، و از پس ناتوانى نيرو داد، و از پس نيرو دوباره ناتوانى و پيرى آورد، هر چه بخواهد خلق مى كند، و او داناى توانا است
به قلم: ف.اسلامی
حسی به نام حس مادری
سال هاست حسی در درونم بیداد می کند، حسی زیبا که لحظه ای نمی شود فراموشش کرد. این حس هدیه ای است که خداوند به لطیف ترین موجوداتش داده، تا آن را در قلب موجودی دیگر جاری سازند.
حس زیبای مادری که از همان طفولیت با دختر بچه ها همراه است. چه لطیف عروسک خود را در آغوش آرام می سازنند و از او مراقبت می کنند. براستی چقدر پروردگارمان برای این حس ارزش می گذارد که کتاب آسمانی اش را أمّ الکتاب می خواند! این حس سرچشمه همه خوبی هاست.
این چگونه حسی است که تک تک سلول های قلب مادر را به لرزه می اندازد، مبادا خاری بر وجود فرزندش نشیند! چگونه است که بهشت را زیر گام های او نهاده اند! گام هایی که لحظه لحظه برای تربیت فرزندش تلاش کردند.
چه انگیزه ای موجب می شود او شب را صبح کند اما لحظه ای پلک روی هم نگذارد تا طفل کوچکش خوابی آرام را در کنار فرشته ای مهربان سپری کند! این همان حسی است که خدا در وجود او نهاد تا بتواند بنده ای صالح تربیت کند.
این حس مقدس است.
اما چرا برخی قداستش را کمرنگ و یا حتی بی رنگ می کنند!؟
چطور می توانند بخاطر آمال و هواهای نفس خود بر سر طفلی که فقط نگاه او را می خواهد، فقط لحظه ای می خواهد گوش به او بسپارد تا توجه مادرش را بخرد فریاد بلند کرده و قلب کوچکش را جریحه دار می کند؟ که همان عقده می شود و جایی سر برون می آورد.
چگونه همه لحظاتی که تازه او را از خدا هدیه گرفته بودند را فراموش می کنند؟ همه آن لحظات قشنگ را!
او همیشه توجه می خواهد. همان لحظه هایی که تو غرق خواسته هایت هستی او وجود ترا می خواهد فقط وجودت را در کنارش تا با اطمینان بزرگ شود و بر پای خود بایستد.
اگر می دانستی که با همان فریادت تک تک رشته های اطمینان را در او پاره می کنی و اعتماد و عزّتش را نابود می کنی.
همه لحظات زندگی اش با محبت تو شکل می گیرد و از همه مهمتر سرنوشتش.
همان محبتی که خدا از همان زمان که دختر بچه ای بودی به تو هدیه داد.
چیزی تغییر نکرده. فقط همه چیز واقعی شده. وقتی او را از خدا هدیه گرفتی همیشه مسئولش هستی.
مسئولیت فقط تغذیه و جای خوب و امکانات نیست. تو مسئول تربیت و سرنوشت او هستی.
این حس را هنوز به واقعیت تجربه نکرده ام؛ امّا قلبم می لرزد از خواهش چشمان یک کودک از نگاه مادرش.
قلبم می لرزد که نکند من هم مصداق همین مادرها باشم.
خواهرم اول مسئولیت مادری، بعد درس، بعد کار، بعد …
به قلم اندیشه گرایش تفسیر