ماه عسل بندگی
سلام بر شعبان…
ماهِ عزیز کرده ی خدا…
ماه عسل بنده و مولایش…
و سلام بر اهل شعبان…
همان مهمانان ویژه ضیافت بزرگ پروردگار، رمضان، که با طهارتی که از رجب به سوغات آورده اند و با پیراستگی که از شعبان هدیه می گیرند… در میهمانی رمضان، عند ربهم یرزقون، می شوند…
درود بر اهل شعبان…
همان ستاره هایی که در آسمان صحنه قیامت، درخشش خیره کننده ای خواهند داشت…
همان ها که به سلامت از رحِمِ شعبان، متولد می شوند و به آغوش مبارک و مهربان رمضان قدم می گذارند…
آن ها که می دانند ضیافت الهی چیست و دغدغه ی لحظه لحظه اش را دارند و ثانیه به ثانیه انتظارش را می کشند تا شیرینی هایش را با ظرف عمیق و گسترده ای که از شعبان هدیه می گیرند، شهد جان کنند و آماده ملاقات جانان گردند…
همان ها که لیله القدر، حقیقتاً برایشان، خیرٌ مِن اَلف شهر، است…
و می دانند که شعبان چه سکوی پرتاب خوبی است که آنان را با آرامش و به سلامت به درک حقیقی از آن لیله ی نور می رساند.
شب عزیزی که با توشه بار رجب و شعبان، ره صد ساله را برایمان کوتاهتر از یک غروب تا سحر می کند…
سلام بر اهل شعبان…
همان عارفانی که تکه های پازل زندگیشان را طوری می چینند که تصویر نهایی اش ملاقات با حضرت دلدار باشد…
چه خوب می دانند که قدم در چه راه با عظمتی گذاشته اند…
خوب می دانند که ماه عزیز رمضان، بزرگترین و شاید تنها فرصتی است که می شود پرنده ی حس و خیال و وهم را از حجاب های پی در پی، رهایی و پرواز داد و از حیوانیت رست و فرشته شد…
و حتی همه حجاب های عقل را هم کنار زد و به انسانیت رسید…
و از آنجا پرواز به سوی دلدار حقیقی…الله…را آغاز کرد.
چرا که تا انسان نشوی، شیرینی و لذت لا اِله الا الله، به جانت نمی نشیند…
تا انسان نشوی،
نه نمازت، نماز است…
نه روزه ات، روزه…
نه ثوابت، ثواب…
نه عبادتت، عبادت…
نه شوقت، شوق…
نه لذتت، لذت…
نه مهربانیت، مهربانی…
نه زیارتت، زیارت…
و انسان شدن دل می خواهد…
دلی که هر جایش سر بزنی، محبتی جز به معشوق نمی یابی…
دلی که تنها با محبت حضرتِ الله و 14 نور محبوبش شاکله یافته باشد…
دلی که هر لحظه بتپد برای جان فشانی در راهشان…
دلی که خالی باشد از غیرشان و حتی از یاد غیرشان…
آری…تنها این دل است که سعادتمند می شود و صاحبش را به مقام انسانیت می رساند.
قیمت انسان به قلب اوست…
اینکه چه در دلت داری…
شوق و لذتت چیست؟
بهجت و سرورت چیست؟
چقدر دلت برای آمدن شعبان می تپد؟
و شعبان چه خوب بستری است که چنین رشدی را برایت به شیرینی مهیا می کند.
اهل شعبان…همان ها هستند که با عنایت پروردگارشان در این ماه عزیز، دل دار می شوند و محبوبِ حضرتِ دلدار می گردند…
از دنیا و تمام دوندگی هایش…
از دنیا و همه دلتنگی هایش…
از دنیا و خستگی هایش…
جدا می شوند و قدم در راهی می گذارند که به وعده حق خداوند، بدون رنج و تعب و خستگی و دلتنگی، آنان را به مقصود نهایی می رساند.
هم دنیایشان را زیبا و لذت بخش می کند هم ابدیتشان را…
و چرا تردید کنند وقتی می دانند محبوبشان…الله…این همه رنج و زحمت بر آنان نمی پسندد بلکه می خواهد بندگانش با دلی آرام و بی تعب، به آرزوهایشان برسند.
او با نهایت مهربانی اش، راه را به بندگانش نشان داده است:
ای یک دله ی صد دله، دل، یک دله کن
چنین که می شود…
چون به پایان ماه عسل با معشوق نزدیک می شوند،
گرد اندوه و غم، همه وجودشان را پر می کند…
گریان می شوند…
دلتنگ می شوند…
اما این غم و دلتنگی دیگر جنسش فرق می کند، از تمام شادی هایی که دنیاییان آرزویش را دارند، شیرین تر است،
خوشا به حال اهل شعبان
و بَدا به حال خسران دیدگانی که راه میانبر را رها کرده و از بیراهه می روند،
چرا که راهی که با دل طی شود، بسیار کوتاهتر از راهی است که با عمل…
خدای مهربانم به آغوش پر مهر تو پناه می بریم اگر،
چون شیطان پس از عمری عبادت، بفهمیم آن که می پرستیدیم، خود بود نه “خدا”
چه زیبا فرمودند: دینی که عشق و نفرتش بر اساس الله نباشد، پایه و ستون ندارد.
آرزوهایمان…عشق مان…بد آمدن هایمان…
نشان می دهد “که” هستیم و “چه” می کنیم و به “کجا” خواهیم رسید.
و هزاران بار پناه بر خدا…
مباد چون کسانی باشیم که گمان می کردند محبوبی جز امام مهربانی ها، حسین علیه السلام ندارند، اما وقتی قرار بر انتخاب شد، خود را بر امامشان ترجیح دادند.
تا این “خود” در میان باشد، محبوبی جز “خود” نیز در کار نخواهد بود.
چه نورانی فرمودند: احَبوا الله مِن کُلِ قُلوبِکُم
خداوند را با تمام وجودتان دوست داشته باشید.
خدایا از تو می خواهم عشق تو از آب خنک بر من گواراتر باشد…
راستی می دانی چقدر خدا داری و خدایت چقدر بزرگ است؟
می دانی چرا در هیاهوی کربلا…روز عاشورا…
خدای خیلی ها به دادشان نرسید؟
مانع از جهنم رفتنشان نشد…
آنها را به دامان امامشان نرساند؟
چون دلشان پذیرای خدا نبود…چون خدای قدرتمندی نداشتند، بلکه تنها گمان می کردند خدا را با تمام عظمتش در وجودشان دارند.
و اینگونه می شود که بعضی تا پایان عمر، از خدایشان فرار می کنند، خلوت با او را دوست ندارند، از تنها شدن با او ترس دارند، خدای رفیق و مونسی ندارند، خدایشان آنقدر قدرتمند نیست که شادشان کند، از غم رهایشان کند…
ایمان هرکس به میزان شادی و آرامش اوست.
حداقل خدایی که نیاز داری خدایی است که، با او جهنمی نشوی.
اگر خدایت کنارت بود اما کسی توانست حسادتت را تحریک کند…
کسی توانست راحت عصبانیت کند…
کسی توانست تحقیرت کند…
کسی توانست در تو احساس پوچی ایجاد کند و…
خدایت حقیقی نیست… تو کمبود خدا داری…
پس چه درست است اینکه ثروت دنیا و آخرت این است که دغدغه مان این باشد،
چقدر خدا داریم؟ و خدایمان چقدر قدرتمند است؟
بندگانی که سرمست پروردگارشان هستند، چه صبور بخشنده با گذشت کریم مهربان و … هستند بلکه آنان مظهر تمام اسماء الهی هستند.
و چقدر حیف و صد افسوس اگر لحظه ای، حتی لحظه ای بدون حضور چنین خدای قدرتمندی در وجودمان نفس بکشیم.
و چه واجب است توبه از تمام دغدغه هایی که داشتیم و تو ای رفیق…ای طبیب…ای انیس…ای حبیب…همه دغدغه ما نبودی…
توبه از تمام آرزوهایی که داشتیم و تو ای محبوب…ای رحیم…ای کریم…تمام آرزوی ما نبودی.
و سلام بر تو ای ماه شعبان، که می آیی تا فرصتی باشی برای بزرگ شدن، برای آماده شدن…
تو می آیی تا آماده کنی جان و دل ما را…برای میهمانِ سفره هزار اسمیِ حضرتِ عشق شدن…
و خدای ما آنقدر بزرگ و بنده نواز و بخشنده است که حتی لحظه ای نا امیدی را بر بنده اش نمی پسندد، نمی خواهد آب در دل بنده اش تکان بخورد.
اکنون هزاران بار شکرگزار محبتش هستیم که فرصتی دوباره روزیمان فرمود تا قدم به قدم نزدیک تر شویم به هم سرایی با نوای ملکوتی امام ساجدین و مناجات شعبانیه شان…
و می آموزیم از کلاس خدا داریَش،
که چه زیبا فرموده است:
پروردگار عزیزم…منِ کمترین، توانِ آن را ندارم که از معصیت تو رویگردان باشم مگر آنکه تو با محبت خودت مرا بیدار کنی.
خدای من…تو مانع ریختن آبروی من در دنیا شدی و من به پرده پوشی ات در آخرت محتاج ترم.
مهربانم…کمال جدایی از مخلوقات را برای رسیدن ِ کامل به خودت به من ارزانی کن و دیدگان دلم را به پرتوی نگاه به سوی خویش روشن فرما، تا دیدگان دل، پرده های نور را دریده و به سرچشمه عظمت دست یابد و جانم آویخته به شکوه قدرتت گردد.
منبع:آرشیو مباحث استاد شجاعی
مرد و زن آن مدافعان حرمند!
گزیده ای از اشعار شب شعر در محضر رهبر انقلاب
شاعر: سید اکبر سلیمانی- یاسوج
جز بر کرمت نیست امیدی بهتر!؟
از وعده ی وصل تو نویدی بهتر!؟
هرگز در بسته ای ندیده است به خود
از قفل ضریح تو کلیدی بهتر!
*
کس با دل من لب به سخن باز نکرد
آغوش به روی عشق من باز نکرد
هر بار صدا زدم رفیقانم را
جز زخم دلم کسی دهن باز نکرد
*
یاد تو تمام کار و بارم شده است
عشقت همه ی دار و ندارم شده است
بر سینه اگر چه داغ دارم از تو
این داغ، مدال افتخارم شده است!
*
دست خودی اش به سوختن وا دارد
گر سینه ما داغ سراپا دارد
شمعیم و ز ریسمان خود می سوزیم
ما دشمن مان در دلمان جا دارد!
*
هر لحظه دلم ز پیش بدحال تر است
تنهاتر و رسواتر و پامال تر است
از روز تولّد جگرم پرخون بود
اندوه من از خودم کهنسال تر است!
*
عشق تو عجب حال و هوایی دارد
با یاد تو درد هم صفایی دارد
هرچند که رفتن تو برگشت نداشت
در سینه، غمت بروبیایی دارد!
*
در راه تو مردمت همه پر جنم اند
در مکتب عشق، یک به یک هم قسم اند
سرتاسر خاک میهنم یک حرم است
مرد و زن آن مدافعان حرمند!
ایثار یا عشق مادری؟
پسرش را آورده بود دکتر. چشم هایش زلال و قشنگ بودند، بدون ذرّه ای رنگ و لعاب.
منشی صدایشان کرده بود بیایند در جایگاه انتظار بنشینند تا نوبتشان شود. هرچقدر پسرش اصرار کرد ننشست، بعد آرام هُلش داد سمت صندلی و بهش فهماند که اینطوری راحت است.
عاشق چشم هایش شده بودم. مهربان بودند و حال آدم را خوب می کردند. باید اعتراف کنم که اصلا به خاطر جذبه ی چشم ها بود که هم کلامش شده بودم. بین کلاممان دیدم این پا، آن پا می شود و انگار دارد دردی را مخفیانه تحمل می کند. پرسیدم «پاتون درد می کنه؟» پشت کرد به پسرش که ول شده بود روی صندلی؛ و آرام برایم گفت از درد مرموزی که چند ماه است دارد توی پهلویش تحمل می کند و نگذاشته احدی بویی ببرد. می گفت هر چند وقت یک بار از شدّت درد بی هوش می شوم و بعد از چند ساعت خود به خود به هوش می آیم و به همه می گویم از خستگی است.
زن نگفت به خاطر هزینه های دوا درمان به هیچ کس نمی گوید و نگفت که تمام دارایی اش را می خواهد برای درمان پسرش؛ چشم هایش اما همه چیز را می گفتند. بلند هم می گفتند.
و من شرمسار از این همه فداکاری؛
زیر لب سفارش پهلوی دردناک زن را به خانوم فاطمه (سلام الله علیها) می کردم و قسمشان می دادم و از ایشان قول می گرفتم، نظری کنند و او را از این همه رنج به یک باره نجات دهند. مادری که خود نمونه ایثار و محبت بود.
+ سر قنوت نمازهایتان یا هر وقت کمی فقط کمی سیمتان وصل شد مریض ها را، علی الخصوص آنها که آهی در بساط ندارند، دعا کنید.
قلم: ف.اسلامی
نام او زهراست نور شیعیان
به خاطر دل بزرگترها
زمینه ی آبی فیروزه ای ساده و حاشیه ی مربع مربع با رنگ های زنده و پرملاط دارد. دم در فروشگاه، سه گوش آویزان شده. می خواهم از عرض خیابان عبور کنم اما ماشین ها توی هم گره کور خورده اند و رد شدن از بینشان کار حضرت فیل است. مطمئنا تلاش برای باز کردن این یکی گره به عهده ام نیست و باید راهی پیدا کنم تا بتوانم از خیابان رد شوم. نگاهی به پیاده رو می اندازم و نمی دانم چه می شود که زمینه ی آبی فیروزه ای روسری، دستی دستی خودش را در چشم هایم فرو می کند. دستم را جلو می برم تا جنسش را مزه مزه کند. آن قدر رنگ و روی روسری هوش از سرم پرانده که لحاظ جنس در کنار آن همه رنگ به نظرم کار ابلهانه ای می آید. از آقای فروشنده می خواهم روسری را برایم بیاورد. جایی میان باز کردن و باز نکردن آن، تند می گویم همین را می برم.
فروشنده دارد روسری را داخل نایلون می گذارد که خانم میانسالی وارد می شود. هوا خوب و بهاری است و خانم میانسال شال کلفت و لاشه دار کرم رنگی دور دهانش پیچیده و دستکش های زمختی دست کرده است. ابروهای کم پشتش که تمایل زیادی به فاصله گرفتن از هم دارند و چشم هایش، بله چشم هایش، عجیب به آدم می گویند من غم دارم. من تنها و خسته ام و حالم از این زندگی بد است. ذهنم پُر از احتمال هایی که هیچ به من مربوط نیستند، می شود؛ شاید بچه هایش را با خون دل بزرگ کرده و بعد که بزرگ شده اند هوس خارج رفتن به سرشان زده و رفته اند و چند ماه یک بار هم به خیال خام جبران زحمت های مامان برایش دلار می فرستند. شاید اصلا بچه دار نشده و خانه اش هیچ وقت هیاهوی وجود بچه ها را تجربه نکرده است. شاید همسری که عاشقانه یک عمر در کنارش، با یک دنیا شور و شر، روز را به شب رسانده و شب را به روز، برای همیشه رفته و تنهایش گذاشته و او هنوز سوگوار نبودنش است. شاید هم هیچ کدام از اینها نیست. شاید دنیا و ما فیـها دلش را زده اند و دیگر نای دست و پنجه نرم کردن با زندگی را ندارد. شاید…
می رود خودش را بین روسری های آویزان شده ی داخل مغازه گم می کند و هر از گاهی بی رمق می پرسد: «چند؟» می روم کنارش می ایستم و در مورد سوژه های انتخابی اش نظر می دهم، بی آنکه نظرم را خواسته باشد. شاید توی دلش خواسته بود کسی باشد تا برای رنگ لباس هایش نظر بدهد، و حالا این نقش را من بر عهده گرفته بودم.
دستش می رود روی یک روسری سبز آبی که بستر رنگش قهوه ای است و طرح بته سرکج قشنگی دارد. از فروشنده می خواهم روسری داخل کیسه را دربیاورد. به خانم میانسال می گویم: «به نظرتون این روسری برای یه مامان مناسب تره یا اون یکی؟» همین سوال کافی است تا نیرویی برای باز کردن ابروهایش به او تزریق شود و چشم هایش برق بزنند و همین، کافی است برای آن که سرمای درونش را کمتر احساس کند و شال بسته شده دور دهانش را شُل کند و دستکش های زمستانی اش را دربیاورد و شروع کند به همراهی کردن حتی با یک غریبه. صدایش را با چند تا تک سرفه صاف می کند و می گوید: «خب بستگی به سلیقه ی اون مامان داره و اینکه اون مامان چادریه یا مانتویی و می خواد کجا این روسری رو سر کنه». راهنمایی اش می کنم. کمی فکر می کند، جنس هاشان را مقایسه می کند و سر آخر می گوید: «این بته سرکجه مجلسی تر و سنگین تره. اما خودتون می دونید دیگه». دلم دارد از شادی می ترکد. دستم را می برم می چسبانم به بازوش و رو به فروشنده می گویم: «به احترام نظر یه مامان برای یه مامان دیگه، همینو می برم». نگاهم را که می چرخانم سمتش می بینم لبخند غریبی توی چشم هایش حک شده است.
تشکر می کنم و از فروشگاه بیرون می زنم. گره ماشین ها باز شده است. حالا می توانم خاطرجمع بروم آن طرف خیابان و به این فکر کنم که روسری بته سرکج سبزآبی چقدر به مامان می آید.
+ شاید لازم است گاهی به خاطر غریبه هایی که ممکن است فقط یک بار در زندگی ببینیمشان، از خواسته های دلمان کوتاه بیاییم.
+ پ.ن از مدیر وبلاگ: و من هم اضافه می کنم شاید لازم است گاهی به احترام بزرگترها، از خواسته های دلمان کوتاه بیاییم. سال نو در راه است حواسمان به آنها بیشتر باشد.
“اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكُم مِّن ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفًا وَشَيْبَةً يَخْلُقُ مَا يَشَاء وَهُوَ الْعَلِيمُ الْقَدِيرُ”
روم/54
خدا آن كسى است كه شما را از ناتوانى آفريد، و از پس ناتوانى نيرو داد، و از پس نيرو دوباره ناتوانى و پيرى آورد، هر چه بخواهد خلق مى كند، و او داناى توانا است
به قلم: ف.اسلامی