مشهدالرضا علیه السلام
- رفته بودیم مشهد. امام رضا (ع) حالش خوبِ خوب بود مثل همیشه.
باز ما بودیم که غم داشتیم و همه را یکجا بردیم ریختیم در دل امام. باز ما بودیم که قلبهایمان یا شاید قسمتی از قلبهایمان، خاکستری شده بود و منتظر بودیم برویم تا امام رنگی بر آن بزند. باز ما بودیم که دیوارهای تنگ دنیا را بهانه می کردیم برای اشتباهاتمان و می خواستیم امام واسطه شود برای چشم پوشی اهل آسمان. و این امام بود که کرور کرور آراممان می کرد و دست عزیزش را بر شانه هامان می زد که: بروید دخترکانم، خوب باشید تا آنجا که می توانید، باقی اش با من. و امام بود که «بگو چه کنم» های ما را جواب می داد و ما می شنیدیم و نمی شنیدیم.
- رفتیم ایوان مقصوره. ایوانی در حرم امام رضا(ع) که وقتی کسی از حرم حرف می زند یا وقتی خودم هوای آن صحن و سرا به سرم می خورد، بلافاصله آنجا می آید در نظرم. ایوانی است منقّش به طرح و نقش های اسلیمی اصیل که آدم دلش می خواهد فقط بنشیند و دیوارها و سقف و سه کنجی ها و رواقک هایش را نگاه کند. اگر اشتباه نکنم این ایوان در ضلع غربی صحن گوهرشاد قرار گرفته و روبرویش نمایی بی نظیر از گنبد طلاست. هوس می کنی ساعت ها جلوی گنبد بایستی، حتی حرف هم نزنی، دردِدل هم نکنی، چیزی هم نخواهی و فقط چشم بدوزی به قشنگی اش. اصلاً صفایش در همین است که نگاه کنی و نگاه کنی و برسی به کم نظیرترین تجربه ی لذیذ زندگی.
- امام رضایم، کنج حرمت را گوشه ی امن قلبهایمان کردی. دست مریزاد.
ولی… ولی آمدم قرارم دهی، بی قرارم کردی.
امام رضایم، می گویند وقتی زائرت می خواهد وداعت کند، دستت را بر سرش می کشی و راضی اش می کنی که برود. راضی ام کردی، باز اما نارضا شدم، بی رضا شدم!
امام رضایم، دلهایمان گرفته، تنگ شده، کوچک شده، داریم بزرگ می شویم و کوچک می مانیم. معصومیت هایمان از دست رفته و می رود، کاری کن. تو کاری کن …
به قلم: ف.اسلامی
بهای بهانه!
حالا فرض کنیم بهانه ی مرکزی از بین برود، کمرنگ شود و گاهی به بی رحمانه ترین وضع از آدم گرفته شود. چه می ماند؟ بهانه ای که دنیا را برای فرد جایی برای زندگی، جایی برای ماندن کرده بود، به یک باره ناپدید می شود و او را تنها، در سکوتی مرگبار یا دست کم رخوت انگیز فرو می برد.
چه می ماند از آدم؟ مگر تا کی می تواند برای زندگی اش و پیدا کردن بهانه های جدیدِ جایگزین بجنگد و بجنگد؟ تازه وضعیت وقتی بحرانی تر می شود که بهانه ی از دست رفته، مرتبه ی وجودی اش بالاتر باشد. به عبارت دیگر هرچه درجه ی وجودی بهانه ی گم شده یا از دست رفته یا کمرنگ شده بالاتر باشد، میزان تحلیل رفتن روح آدم هم بیشتر می شود. اینجاست که مثلا یک شاعر* که بهانه ی زندگی اش عشق بوده و بس، به صراحت می گوید: عشق را از من بگیرید، چه می ماند به جز یک گور بزرگ، برای دفن کردن همه ی ما…
و در آخر معتقدم حضرت حق گاهی تمام بهانه های ما را با دست های خودش از میان بر می دارد تا ببیند آیا بهانه اش را می گیریم …!
پ.ن 1: اینجا اصلا نمی خواهم حرفی بزنم از انعطاف پذیری روح انسان و اینکه به حکم انسان بودنش، خود را با شرایط وفق می دهد و برای خود بهانه های جدید دست و پا می کند. بهانه اگر بهانه باشد، در معنایی شبیه به اعتقاد، با از بین رفتنش وجود آدم خلع سلاح و با مفهوم واقعی خلاء روبرو می شود.
پ.ن 2: هر کسی مختار است به جای بهانه از کلمات متفاوت دیگری استفاده کند. بهانه را من، به دلیل بهانه بودنش دوست دارم …
به قلم: ف. اسلامی
حلول ماه ضیافت الهی ...
به نام خدای مهربان
ساعتی از نیمه شب گذشته، صدای پای رمضان را می شنوم؛ چشمانم را می بندم و تنها به او فکر می کنم.
قلبم را خالی از هر چه غیر اوست می کنم تا بشنوم.
رمضان نزدیک است … زمانه! رمضان سال پیش را به یاد داری؟
که بودی؟ باید چه می بودی؟ چه شدی؟
و اینک رمضان آمد. زمانه تو بگو با زمانه سال پیش چه تفاوت داری؟ که شاید قلبت صاف تر بود و اینک نیست.
پس چرا اینگونه ای؟!!
در وجودم تلاطم و طوفانی است، طوفانی که ابتدا خود را غرق می کنم. صدای فرو ریختن وجود خود را در زمانی که چشم بر هم می گذارم، می شنوم؛ که کم کم آوار می شوم … آوار!
و من- ای خدای من- آن بنده تو هستم که چون او را فرمان به دعا دادی، گفت: لبیک … لبیک
اینک منم زمانه_ ای پروردگار من_ که در پیشگاهت به خاک افتاده است. منم که بار خطاها پشتم را گران، و گناهان قلبم را سیاه کرده و از سر نادانی تو را عصیان نموده ام.
من اینک که در آوار به سر می برم در میان باتلاق خرابه های خود دستم را بلند کرده ام که بند بند و تار و پود وجودم تو را تمنّا دارند.
آنچه نگذاشته تاکنون دست به قلم بگیرم ناامیدی از خود وجودم بود …
الهی فصلّ علی محمد و آله_ اکنون که از سر حقیقت به تو روی آورده ام از من روی برمگردان!
من تو را می خواهم … اکنون!
در زمانی که شکستن بغضی گلویم را خفه کرده است.
خدای من- من آوارم، آواری که دیگر در خود نیازی بر شکوه نمی بیند، بر خواهشی از دنیا …
خدای من امشب از من روی بر مگردان، که خاکستر می شوم.
من خسته ام خسته تر از همیشه، دلم تنها و تنها برای تو تنگ است.
من آوارم خدایا! از من روی مگردان.
به قلم: زینب.ر (زمانه)
نامه ای به روح الله
السلام علیک یا روح الله الخمینی و رحمة الله و برکاته
در جاهلیت قرن بیستم، نهضت تو بعثتی بود برای کاشتن بذر ایمان و اعتماد و آزادی و استقلال در ذهن و دل امت اسلام.
صدایت، فریادی بود، علیه بتهایی جدید و مشرکانی مدرن!
وکلامت ، آیه هایی بود که در حرای خودسازی ، بر دلت تابیده بود.
پانزده خرداد جلوه ای از فاصدغ بما تومر که خشم طاغوتها را برانگیخت، بود.
اماما! ای کلامت موزون، ای پیامت میزان،
بعد از تو خاطره محزون است
بعد از تو خاطرمان خون است
بعد از تو واژه تهیدست است
در سوگ تو عقل مجنون است
اماما! این داغ توست که وجودمان را فرا گرفته و سخت بی تابمان کرده است.
اماما! آن زمانی که جسمت غروب کرد نوزادی بیش نبودم اما اینک که به چهره ی دلربای ولی فقیهم
سید علی خامنه ای می نگرم تو را می بینم و
از خداوند می خواهم تا مرا در زمره یاران و پاسداران راهت، که راه حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف است) قرار دهد.
چرخ خیاطی من
هیچ وقت از لباسهایی که می خرم راضی نیستم . هیچ وقت چیزی را به این قصد نمی خرم که تا رسیدم خانه تنم کنم و با آن بروم بیرون. هیچ وقت لباسی را دربست قبول نمی کنم. همیشه لباسی که می خرم برایم لباس بالقوه است. نگاه می کنم ببینم در این لباسی که به زعم خیاط و فروشنده آمادۀ پوشیده شدن است چه پتانسیلی نهفته؛ نگاه می کنم ببینم با چه تغییراتی می تواند بشود لباس محبوب ِ من. از کجایش بزنم و به کجایش اضافه کنم و کجایش را کلا تغییر بدهم که بشود پوشیدنی.
از همین لباس های سرِ چوب لباسی ام مثال بزنم. یقۀ مانتو مشکی را دوست نداشتم. پف پفی بود و بزرگ. فی نفسه شیک و فانتزی بود ولی یک یقۀ فانتزی پف پفی زیر چادر خیلی مضحک است. کلا یقه ش را شکافتم و یک یقۀ ساده از آن درآوردم. کمربندش را هم همان لحظۀ اول کندم انداختم کنار. یا مانتو آبی؛ کمربند این یکی به سرنوشت قبلی دچار شد. دکمه های بزرگ شبه فلزی اش را کندم و یک دکمۀ ساده به جایش زدم، یک دکمۀ مخفی هم برایش زدم که کار کمربند مخلوع! را بکند .مانتو سفید ِ را هم که قدش زیادی دراز بود، از قدش زدم و پارچۀ اضافه را به سر آستینهایش دوختم. با این تغییرات این لباسها شدند آن چیزی که من از لباس انتظار دارم.
بعد این سخت گیری یا چه بگذارم اسمش را؟ دقت نظر، ریزبینی یا شاید حتی روحیۀ ایرادگیری تا مادامی که حوزۀ فعالیتش به لباس ها و موجودات غیر ذی شعور! محدود باشد مشکلی ندارد .اصلا اعمال سلیقه بد که نیست هیچ؛ خیلی هم عالی ست. این نشان می دهد که من به نسخه ای که خیاط و مد و فروشنده برایم بپیچند راضی نمی شوم، بلکه خودم باید انتخاب کنم.
اما! فکرش را بکن که این ایرادگیری و سخت گیری پرش به موجوات ذی شعور هم بگیرد. فکر کن مدام توی آدمها بجای اینکه داشته هایشان را ببینی، زوم کنی روی پتانسیلی که بین هست و نیست سرگردان است و به زور بخواهی این بالقوه ها را بالفعل کنی. فکر کن بخواهی آدمها را اندازه بزنی، متر کنی، از طول و عرضشان بزنی، از یک جایشان کم کنی به جای دیگرشان اضافه کنی تا سایز بشوند. فکر کن از دکمه های فلزی شان ناراضی باشی و قصد کنی آن دکمه ها را کمپلت بکنی و دکمه های ساده تری جایگزینشان کنی. فکر کن در آدمها بجای دیدن داشته هایشان، مدام روی ضعفها و نداشته هایشان زوم کنی. نه، فکر کن…
به قلم: مریم.ا.ا