حسی به نام حس مادری
سال هاست حسی در درونم بیداد می کند، حسی زیبا که لحظه ای نمی شود فراموشش کرد. این حس هدیه ای است که خداوند به لطیف ترین موجوداتش داده، تا آن را در قلب موجودی دیگر جاری سازند.
حس زیبای مادری که از همان طفولیت با دختر بچه ها همراه است. چه لطیف عروسک خود را در آغوش آرام می سازنند و از او مراقبت می کنند. براستی چقدر پروردگارمان برای این حس ارزش می گذارد که کتاب آسمانی اش را أمّ الکتاب می خواند! این حس سرچشمه همه خوبی هاست.
این چگونه حسی است که تک تک سلول های قلب مادر را به لرزه می اندازد، مبادا خاری بر وجود فرزندش نشیند! چگونه است که بهشت را زیر گام های او نهاده اند! گام هایی که لحظه لحظه برای تربیت فرزندش تلاش کردند.
چه انگیزه ای موجب می شود او شب را صبح کند اما لحظه ای پلک روی هم نگذارد تا طفل کوچکش خوابی آرام را در کنار فرشته ای مهربان سپری کند! این همان حسی است که خدا در وجود او نهاد تا بتواند بنده ای صالح تربیت کند.
این حس مقدس است.
اما چرا برخی قداستش را کمرنگ و یا حتی بی رنگ می کنند!؟
چطور می توانند بخاطر آمال و هواهای نفس خود بر سر طفلی که فقط نگاه او را می خواهد، فقط لحظه ای می خواهد گوش به او بسپارد تا توجه مادرش را بخرد فریاد بلند کرده و قلب کوچکش را جریحه دار می کند؟ که همان عقده می شود و جایی سر برون می آورد.
چگونه همه لحظاتی که تازه او را از خدا هدیه گرفته بودند را فراموش می کنند؟ همه آن لحظات قشنگ را!
او همیشه توجه می خواهد. همان لحظه هایی که تو غرق خواسته هایت هستی او وجود ترا می خواهد فقط وجودت را در کنارش تا با اطمینان بزرگ شود و بر پای خود بایستد.
اگر می دانستی که با همان فریادت تک تک رشته های اطمینان را در او پاره می کنی و اعتماد و عزّتش را نابود می کنی.
همه لحظات زندگی اش با محبت تو شکل می گیرد و از همه مهمتر سرنوشتش.
همان محبتی که خدا از همان زمان که دختر بچه ای بودی به تو هدیه داد.
چیزی تغییر نکرده. فقط همه چیز واقعی شده. وقتی او را از خدا هدیه گرفتی همیشه مسئولش هستی.
مسئولیت فقط تغذیه و جای خوب و امکانات نیست. تو مسئول تربیت و سرنوشت او هستی.
این حس را هنوز به واقعیت تجربه نکرده ام؛ امّا قلبم می لرزد از خواهش چشمان یک کودک از نگاه مادرش.
قلبم می لرزد که نکند من هم مصداق همین مادرها باشم.
خواهرم اول مسئولیت مادری، بعد درس، بعد کار، بعد …
به قلم اندیشه گرایش تفسیر
دوست و فرجام انسان
بسمه تعالی
هر هفته نوبت یک همکلاسی است که برای ترجمه و شرح، پیرامون سوره ای،
کار کلاسی انجام دهد. طبق معمول به برکت حروف الفبا، قرعه اولین نفر ناخواسته به نام این حقیر زده شد.
آن را به فال نیک گرفته، یکی یکی خط به خط آیات نورانی چشم گذراندم و هر
موضوعی به ذهنم رسید در گوشه ای ثبت کردم.
یکی از ما حافظ کلام الله است. از او برای معرفی موضوعی اخلاقی از سوره مبارکه
فرقان، یاری گرفتم، و او نیز با شکیبایی یکی یکی آیات را برایم همراه با مسائلش مرور
کرد. چه خوب است رفیقت مأنوس با قرآن باشد!
در بین گفته هایش نکته ای نظرم را جلب کرد : تاثیر دوست.
موضوع بحث شد:
نقش دوست در سرنوشت انسان
وَيَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَىٰ يَدَيْهِ يَقُولُ يَا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا
يَا وَيْلَتَىٰ لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِيلًا
لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جَاءَنِي ۗ وَكَانَ الشَّيْطَانُ لِلْإِنْسَانِ خَذُولًا1
آیاتی که واگویه ها و سرنوشت شخصی را به تصویر می کشد که
راه رسول حق(ص) را رها کرد و به همنشینی رفیقی بد میهمان شد.
وی فرجامی مگر ندامت و رو سیاهی به دنبال نداشت، و در حسرت همنشینی
با دوست خوب و همراهی رسول فریاد یا ویلتنی! سر داد
و تتمه آرزویش ندامت از گذشته شد.
آری یادت باشد در انتخاب همنشین و معاشرت بسیار دقت کن؛
چرا که به گفته مولایمان علی(ع) آدمی به راه و روش رفیقش خو می گیرد
و به افکار وی معتاد می شود.
تا توانی می گریـز از یار بـد یار بد بدتر بود از مــــار بــد
مار بـــد تنها تـرا بر جان زند یار بد بر جان و بر ایمان زند
پی نوشت:
1. فرقان / 27 و 28 و 29
نوشته : اجاقی گرایش “تفسیر”
این هم شد سوال؟!
واعظی از بالای منبر موعظه می کرد، شخصی از وی پرسید:
“ای واعظ اسم زن شیطان چیست؟”
واعظ گفت: “اسم زن او را بلند نمی شود گفت، برخیز و نزد من آی تا آهسته به تو بگویم.”
آن شخص برخاست و نزد واعظ آمد.
واعظ سر در گوش او گذاشت و هر چه می توانست به او فحش داد و گفت که
من چه می دانم اسم زن شیطان چیست!
من که در ایام عقد او حاضر نبودم دیگر مطلبی نبود که بپرسی؟
آن شخص برگشت و نشست.
از او پرسیدند که چه گفت:
گفت: “هر که می خواهد بهفمد خودش برود، در گوش او خواهد گفت چنانچه در گوش من گفت.”
برداشت آزاد مدیر وبلاگ
آری! گاهی بنی بشر به دنبال رسیدن به چیزی است که نه فایده بر حال دیگران، نه بر حال او و نه در فرجام و آخرتش دارد.
آنقدر در امور جزئی و لهو ریز می شود که نه تنها اصل را از یاد می برد که دیگران را نیز دچار تردید می کند.
آخر نام زن شیطان، ترا چه حاصل؟!
اصل، تقوای الهی است. تقوا همان انجام واجبات است و هر آنچه خالق را خوش آید و ترک محرمات است و هر آنچه خالق را ناخوش آید.
اگر چنین نمودی پس همنشین با خوبان می شوی و گرنه هم دنیایت را داده ای و هم آخرتت را.
دوست عزیز برداشت شما از حکایت چیست؟
بیان دیدگاهت برای خوانندگان این مطلب بسیار مفید است.
زمستان بهار مومن است
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
أَلشِّتـاءُ رَبیـعُ الْمُـؤمِنِ
یَطُولُ فیهِ لَیْلُهُ فَیَسْتَعینُ بِهِ عَلى قِیامِهِ
وَ یَقْصُرُ فیهِ نَهارُهُ فَیَسْتَعینُ بِهِ عَلى صِیامِهِ؛
زمستان بهار مؤمن است،
از شبهاى طولانى اش براى شب زنده دارى،
و از روزهاى کوتاهش براى روزه دارى
بهره مى گیرد.
وسائل الشیعه: ج۷، ص۳۰۲، ح۳
با توجه به این حدیث زیبا از پیامبر خوبی ها، آیا تا به حال فکر کرده اید چگونه می توان زمستان را برای خود تبدیل به بهار کرد و با گذر از سختی ها، بهترین ها را بدست آورد؟ اکنون که در شب های بلند زمستان سر می کنیم از لحظاتش چگونه بهره می گیریم؟ اگر مال از بین برود، قابل جبران است؛ اما ساعتی که باید برای تحصیل علم قرار دهیم، اگر از دست رفت قابل جبران نیست. چه خوب است در این شبها اندکی مطالعه و علم آموزی را افزایش دهیم؛ چرا که شرع نورانی ما، چه بسیار به تحصیل علم اهتمام دارد. علمی که همراه با معرفت باشد. چه زمانی بهتر از این شب ها برای عبادت و راز و نیاز به درگاه الهی مناسب است؟ و اما روزهای کوتاه، بهترین زمان برای روزه داریست. فرصت ها را غنیمت شماریم و غافل نباشیم. یک چشم زدن غافل از آن ماه نباشی شاید که نگاهی کند آگاه نباشی به قلم: اجاقی، پایه دوم گرایش تفسیر |
تصحیح برگه امتحان ما
برگه ی امتحانی دخترها را تصحیح می کنم و حرص می خورم. تصحیح می کنم و با برگه هاشان دعوا می کنم. تصحیح می کنم و هرازگاهی یک بغض کوچک لعنتی ته ته های گلویم اذیتم می کند. مطالبی را که هزار بار به هر بهانه ای توی کلاس تکرار کرده ام و همه شان هم سر تکان داده اند که یعنی فهمیده اند و حتی غر هم زده اند که “خانوم چرا اینقدر تکرار می کنید ما که خنگ نیستیم” را نتوانسته اند بنویسند.
بعضیشان که اصلا ننوشته اند و به جای جواب سوال برایم شکلک غمگین کشیده اند. بعضیشان هم پرت و پلا تحویلم داده اند. بعضی هم یک نوشته ی بلند بالا تقریر کرده اند که نتوانسته اند درس بخوانند به دلایل مألوف خاص دانش آموزی!
این وسط، سه چهار نفرند که سوال ها را خوب جواب داده اند و نه بهانه ای آورده و نه شکلکی کشیده اند و نه پرت و پلا تحویلم داده اند. همان سه چهار نفری که همیشه خوب بوده و من را با فهمشان شگفت زده کرده اند. به برگه های امتحانی این سه چهار نفر لبخند می زنم، قربان صدقه شان می روم و دورادور دلم ضعف می رود برای فهم درستشان. برگه های امتحانی اینها را همیشه اول می گذارم تا روحیه ی خودم را برای مواجهه با آن امر اجتناب ناپذیر یعنی تصحیح اوراقی که درست دست می گذارند روی اعصاب آدم، تقویت کنم.
هرچند قیاس انسان با خدا قیاس مع الفارق است اما فکر می کنم خدا هم همین طور است. چقدر حرص می خورد وقت هایی که ما به آنچه که خودش یادمان داده عمل نمی کنیم. یا خودمان را به کوچه ی علی چپ می زنیم و بعدتر می افتیم به معذرت خواهی و سر دادن گریه و آوردن بهانه های تکراری که فکر می کنم خدا را عجیب به شگفت می آورد و یا کارهایی می کنیم که مفت و مسلم آموخته هامان را نقض اساسی می کند و خط بطلان پُر و پیمانی روی همه شان می کشد.
شاید/ حتما خدا هم آن خوب خوب ها را می گذارد اول صف و هی بهشان لبخند می زند و هی لوسشان می کند و هی برایشان تقدیرنامه و نوبل و لوح سپاس می فرستد و باقی را بعد از آنها می گذارد تا کمتر از دستشان حرص بخورد.
چقدر خدا را ناراحت کرده ام.
به قلم: ف. اسلامی