یک جمعه به کوی او گذر می افتد
یک جمعه به کوی او گذر می افتد
اوضاع شیاطین به خطر می افتد
موعود می آید و سپس صدها بت
با ضربه دستان تبر می افتد
یا صاحب الزمان ادرکنی
سیده ص. عظیمی نیا
زبان به دهن بگیر!
مطرح کردن سوژه غیبت، موضوع تازه ای نیست. در واقع به طور یقین ،غیبت آن قدر میان اکثریت مردم لانه گزینی کرده و به گناهی معمول تبدیل شده که شاید لازم باشد هر چند وقت یکبار با تلنگری خود و اطرافیان را به اهمیت فردی و اجتماعی این گناه آشنا کنیم.
از حق نگذریم گاهی غیبت شیرین است. به خصوص در مواقعی که دلمان از دست کسی گرفته و در عین حال جرأت مقابله و تذکر به او را هم نداریم. در این جور موارد به محض پیدا کردن اولین و نزدیک ترین گوش شنوا سر زخم های دلمان باز می شود و به بهانه درد و دل، آنچه را که به ذهنمان می رسد بر زبان جاری می کنیم. بعد هم که کلی انرژی مصرف کردیم و حرص خوردیم به این نتیجه می رسیم که هنوز لُبِ مطلب ادا نشده. هنوز دلمان پُر است و می گردیم دنبال گوش های جدید و سرهایی که حرفان را تصدیق کنند و گاهی هم برای خوشایند ما نا گفته های دیگری را هم ضمیمه ناله های ما می کنند.
گاهی حسادت می شود ریشه غیبت. وقتی کسی موفق است و در زمینه ای تبحر دارد، ما آزرده می شویم و سعی می کنیم بگردیم دنبال مشکلی، نقطه ضعفی تا شخصیت ممتاز او را در ذهن خودمان و دیگران تخریب کنیم.
گاهی از روی جهل و نادانی، دلسوزی های الکی را ریشه غیبت می دانیم و موضوع غیبت را توجیه می کنیم در حالی که مطمئنا شخص غیبت شونده اصلا دلش نمی خواهد به بهانه دلسوزی، آبرویش جلوی دیگران برود. گاهی هم تعریف کردن حکایات و قصه زندگی آدمها برایمان حکم واجب تر از نان شب را پیدا کرده و بدون گزارش دادن اتفاقات مربوط به زندگی آدمها، امورات مان نمی گذارد و حتما لابه لای این حکایات غیبت و بدگویی و زیر سوال بردن هم به سادگی جا می شوند.
و اما این نیز ادامه دارد …
مطلب بعدی:
به بهانه آزادی بیان
منبع: هفته نامه زن روز، نیلوفر حاج قاضی.
دکتر - مهندس - یا انسان؟
آقای مهندس! خانم مهندس! خانم دکتر! آقای مدیر!
اینها القاب و عناوینی است که وقتی پیشوند نام عده ای قرار می دهیم به جایی میان ابرها می فرستیمشان و بادی به بادهای دیگر غبغشان تزریق می کنیم و غروری به غرورهای دیگرشان. اینها القابی است که عده ای خودشان را با اینها به دیگران می شناسانند و اندازه های وجودی خود را پشت آن پنهان می کنند. با این عنوان ها بزرگ می شوند و احساس بزرگی می کنند. احساس بزرگی بدون ذره ای آگاهی نسبت به اوصاف بزرگ و بزرگ بودن. اینها القابی است که اگر خدای ناکرده روزی روزگاری یادمان برود -عمدی یا سهوی- پیش از نام خانوادگی بعضی ها بگذاریم و راحت و بی دغدغه آنها را به اسم و هویت واقعی خودشان بخوانیم، انگار که اسبشان را یابو خوانده ایم و گفته ایم بالای چشمشان ابروست. نتیجه هم این می شود که با ظهور خودخواسته ی اخم هایشان روبرو می شویم به نشانه ی اعتراض به خطابشان، بی لقب و عنوانی خاص.
آیا این خود ما نیستیم که شخصیت و هُویت انسان ها را در قالب های عناوین عرضی و اکتسابی می ریزیم و به خودشان تحویل می دهیم؟ آیا این خود ما نیستیم که در یک جمع مهمانی دوستانه یا خانوادگی و صمیمانه، دوستان یا اعضای بعضا دکتر و عمدتا مهندس فامیل خود را دکتر و مهندس صدا می زنیم و فاصله ای پُرناشدنی میان آنها و کسانی که یا مدرک خاصی ندارند و یا اگر هم دارند دکتری و مهندسی نیست ایجاد می کنیم؟
تا آنجا که امر بر خودشان هم مشتبه می شود و گاه و بی گاه همین مدرک علیه ما علیه شان را که معلوم هم نیست از کدام دانشگاه آزاد و موسسه ی آموزش عالی که دیگر به تعداد آدم ها هم تاسیس شده اند، گرفته اند به رخ دیگران می کشند و فی المثل می گویند: ما یعنی مهندس این جامعه ایم!
واقعا نمی دانم اینها سری به اولیات انسانیت خود هم می زنند؟
اصلا اینها می دانند انسانیت به درجه ی شعور و آگاهی و در نگاه دینی به درجه ی تقوای آدم هاست؟
اینها می دانند انسانیت و اخلاق ایجاب می کند همه را لااقل تا جایی که در چشم دیگران قرار داریم به یک نگاه باید بنگریم و تفاوتی میان انسان ها به لحاظ انسان بودنشان قائل نشویم؟
تقصیر خود ماست که نه جلوی یک استاد عرفان یا استاد اخلاق، که مقابل یک پزشک عمومی معمولی که هفت سال درس پزشکی خوانده و رفته است در یکی از همین کشورهای اطراف تخصّصش را گرفته سر تعظیم فرود می آوریم و کُرنش می کنیم و آقای دکتر آقای دکتری راه می اندازیم که گوش فلک را کر می کند. جای إن قُلتی نبود اگر مقابل پای همه اینطور می ایستادیم و کُرنش می کردیم.
تقصیر بر گردن خود ماست که آدم فرهیخته ای را که نه به واسطه ی دروس دانشگاهی که به واسطه ی عقل و درایت خود به درجه ی فرهیختگی رسیده و خوش فرهنگ است و سالم است و گوش شنوا برای هر حرف حسابی دارد و کتاب خوان است و خلاصه “آدم” است را هیچ حساب می کنیم و فقط به دنبال یک عنوانیم. عنوان هایی که به ما، به دیگران اضافه شده اند. که اگر از ما بگیرندشان باز همان آدمیم. عنوان ها ما را خوش-حال کرده اند. ما را اغوا کرده اند. آنقدر که دیگران را هم با انتسابشان به خانم دکتر یا آقای مهندس اغوا می کنیم.
چرا داریم با خودمان این کارها را می کنیم؟ ای کاش اجازه می دادیم دیگران خودشان باشند، نه لقبشان نه عنوان مجازی شان. ای کاش می دانستیم این عنوان ها نیستند که به انسان ها اعتبار می بخشند، بلکه اعتباردهنده ی اصلی به عناوین انسان هایند. ای کاش قدری پُرمایه می شدیم و می توانستیم دیگران را هم به درجات وجودی خود آنقدری آگاه کنیم که فقط به خطاب کردنشان با لقب های خاص خوش-وقت نشوند و فقط انسان باشند. مرد پاکی شوند. زن خوبی شوند. دختر و پسر اهل تفکری باشند. همسر وفادار و خوش خُلقی باشند. پدر و مادر مهربان و فرهیخته و موثری شوند.
ای کاش فقط کمی انسان می شدیم…
پ.ن: قصه وقتی غصه دارتر می شود که آن قدر اعتبار آدم ها را در جریانی افراطی به عناوینشان می دانیم که اشتباهات بزرگ و نابخشودنی شان را ندید می گیریم و خودمان را فریب می دهیم. و بی رحمانه و در هوشیاری کامل، اشتباهات بی لقب ها و بی عنوان ها را در بوق و کرنا می کنیم و به ضرب المثل “دو چیز صدا ندارد: ننگ بزرگان و مُردن غریبان” عینیت می بخشیم.
به قلم: ف. اسلامی
و صبح اذا تنفس... (دلنوشته)
و صبح اذا تنفس …
مشرق آستانت بر شمس فخر فروشد، از مُجالست شمس الشموس
آفتاب در حریم حُرمت بی تلألؤ است، از خجلتی که از گنبد طلایت می برد
و ماه در محراب نمازت محو می شود و …
آسمانی به زمین می آید تا تو بر پهنه ی تاریکش نور افشان باشی
امام صبح! مپسند که آسمان رنگین دلمان بی اعتبار شود.
ماهش را آورده ام اما در انتظار صبحی نشسته ام …
و الصبح اذا تنفس …
فرازی از مناجات های شهید دکتر مصطفی چمـــران
خدایا!
تو را شکر می کنم که اشک را آفریدی که عصاره ی حیات انسان است
آنگاه که درآتش عشق می سوزم
یا در شدت درد می گدازم
یا در شوق زیبائی و ذوق عرفانی آب می شوم و سراپای وجودم
روح می شود
لطف می شود
عشق می شود
سوز می شود
و عصاره ی وجودم بصورت اشک آب می شود
و بعنوان زیبا ترین محصول حیات که وجهی به عشق و ذوق دارد و وجهی دیگر به غم و درد در دامان وجود فرو می چکد.
اگر خدای بزرگ از من سندی بطلبد , قلبم را ارائه خواهم داد و
اگر محصول عمرم را بطلبد, اشک را تقدیم خواهم کرد
خدایا !
تو مرا اشک کردی که همچون باران بر نمک زاره انسان ببارم
تو مرا فریاد کردی که همچون رعد در میان توفان حوادث بغرم
تو مرا درد و غم کردی تا همنشین محرومین و دلشکستگان باشم
تو مرا عشق کردی تا در قلبهای عشاق بسوزم
تو مرا برق کردی که تا آسمان ظلمت زده بتازم و سیاهی این شب ظلمانی را بدرم
تو مرا زهد کردی که هنگام درد و غم و شکست و فشار ناراحتی وجود داشته باشم
و هنگام پیروزی و جشن و تقسیم غنائم دامن خود بر گیرم و در کویر تنهائی با خدای خود بمانم.
خدایا!
تو را شکر می کنم
که غم را آفریدی و بندگان مخلص خود را به آتش آن گداختی و مرا از این نعمت بزرگ توانگر کردی
خدایا!
تو را شکر می کنم
که به من درد دادی و نعمت درک درد عطا فرمودی
تو را شکر می کنم
که جانم را به آتش غم سوزاندی و قلب مجروهم را برای همیشه داغ دار کردی دلم را سوختی و شکستی تا
فقط جایگاه تو باشد …
یـادَشــ گـرامـیــ و راهَـشــ پـُـر رَهـــرُو